کلاس ماشین 1 داشتیم . معمولا دوشنبه ها بعد از نهار نیم ساعت تا شروع کلاس وقت داشتیم .
ما
سه نفر بودیم که با هم هم خونه بودیم و هر سه تا با هم این درس رو گرفته
بودیم . من بودم ، یه پسر لاغر و ریز نقش باسم حسن و یه پسر قد بلند لاغر
اندام .
حسن خاطر خواه دختر داییش بود که ساکن اردکان بود و هفته ای یه
بار براش نامه نگاری میکرد و تمام وقایع یه هفته پیرامون خودش رو براش سیر
تا پیاز توضیح میداد .
خیلی خنده رو بود و ظاهرا متواضع . ولی مدام با
اون پسر قد بلند لاغر اندامی که هم خونه ما بود چالش داشتند و مدام در حال
رو کم کنی بودند .
یکی از سوژه های چالشی بین حسن و او پسر قد بلند لاغر
اندام که تا اینجای قضیه هنوز هم خونه ما بود این بود که کدام توانایی
بهتر تو جلب توجه دختر های دانشگاه داشتند .
دیالوگ های رایج خونه کوچیک سه نفره ما معمولا به این عبارت ها خلاصه میشد :
- امروز اون دختره رو دیدی زل زده بود بهمون
- آره همون خوشگله که مانتو سبز پوشیده بود دیگه
- فکر میکنی به کی نگاه میکرد
- لابد تو
- نه پس تو
- بیشین بینیم باو
روز ها با همین دیالوگ های تکراری برای من و حسن و اون پسر قد بلند لاغر اندام که هم خونه بود با می میگذشت .
تو
کلاس ماشین 1 اما یه دختر چاق و هیکلی داشتیم که همیشه دندوناش از خنده
پیدا بود . اگه بطور اتفاقی کنار حسن قرار میگرفت کاملا مشهود بود که وزنش
دو برابر حسن میشه . خوشبختانه جو دانشگاه طوری بود که این دو نفر محال بود
کنار همدیگه قرار بگیرند و معمولا با فاصله دور از کنار هم رد میشدند.
دختر
دختر دیگه هم تو کلاس بود که سبیل هاش از من پر پشت تر بود . شاید اگه
رییس انجمن اسلامی اجازه میداد آرایش کنه خوشگل میشد ولی خوشبختانه این
مورد هم عملی نبود و اون دختر هم سبیل هاش رو نگه داشته بود تا نقشش تو
داستان ما کمرنگ نشه .
دقیقا یه روز سه شنبه راس ساعت یه ربع به سه بعد
از ظهر بعد از سیگاری که معمولا تو فاصله کلاس ها میکشیدم و مجبور بودم
برای اینکه حراست نبینه برم پشت ساختمون کارگاه ها ، اومدم و وارد کلاس شدم
.
هیچکس نبود . البته اون طرف سمت خانوما ، این دو تا دختری که وصفشونو
گفتم داشتن در گوشی حرف میزدن ومی خندیدن و یک کمی اونطرف تر هم یه دختر
دیگه داشت با مداد یه چیز هایی مینوشت و پاک میکرد .
همه اینا رو تو کسری از ثانیه درست تو لحظه ورود به کلاس دیدم وگرنه من همیشه سرم پایین بود و معمولا کسی رو نمیدیدم .
با
ورود من به کلاس صدای خنده یکباره قطع شد انگار که پام خورده باشه به سیم
و برقش قطع شده باشه ، صاحبان صدا هم حالت رسمی بخودشون گرفتن در حالی که
بی صدا ، هنوز نیششون از خنده باز بود . انگار بهشون گفته بودن جلوی این
موجوداتی که چادر یا مانتو نپوشیدن نخندین .
بلند شدن و از کلاس خارج
شدن و دوباره صدای خندشون از راهرو بگوش می رسید . یه آن فکر کردم دارن منو
مسخره میکنن . این حسی بود که اغلب بهش دچار بودیم هرکی می خندید فکر
میکردیم داره به ما میخنده و زود خودمونو برانداز میکردیم نکنه چیزی بهمون
چسبیده باشه یا زیپ شلوارمون باز مونده باشه .
دختری که اون طرف تر داشت
با مداد چیزی می نوشت با رفتن دختری که می خندید و دختری که سبیل های پر
پشت داشت متوجه شد که تو کلاس تنهاست . البته من هم بودم شاید بهمین دلیل
احساس خوبی نداشت ، پا شد و بسرعت از کلاس رفت بیرون .
شاید اگه مثل آدم نشسته بودن توی کلاس ، به خنده اشون ادامه میدادن یا مداد نویسی شون رو میکردن اتفاقای بعدی نمی افتاد
ولی
بهر حال اونا حس یه شیطنت رو تو ذهن من کاشته بودن و خودم خبر نداشتم . من
به روال همیشه ام یه کاغذ دراوردم و شروع کردم به تمرین خوشنویسی با
خودکار که پسر قد بلند لاغر اندام که هم خونه ما بود وارد کلاس شد .
بمحض
ورود گفت اون دختر خوشگل که مانتو سبز می پوشه الان از تو راهرو رد شد جای
حسن خالی بود ، احمق رفت یه سر به آزمایشگاه بزنه . شعفی تو چشماش بود
انگار ملکه انگلستان رو تو سنین جوانی تو راهرو دانشکده دیده بود و من و
حسن ، بد به حالمون ازین سعادت بی نصیب مونده بودیم .
باشنیدن اسم حسن شیطنتی که گفتم توی ناخودآگاهم جا خوش کرده بود به صدا درومد و پرسیدم حسن نمیاد ؟ گفت چرا الاناست که بیاد .
گفتم یه تیکه کاغذ در بیار بنویس : دختر تپل و خوشگلی که همیشه میخندی من دیوونه ی اون خنده هاتم
امضاء : حسن
اون بنده خدا هم سریع بدون اینکه بپرسه چرا ، انگار تا ته داستان رو خوند ، یه قلم و کاغذ درآورد و عین عبارات رو نوشت داد بهم .
رفتم
و کلاسور دختر چاق و هیکلی که همیشه دندوناش از خنده پیدا بود ، رو باز
کردم و کاغذ رو گذاشتم توی کلاسورش ، جوری که وقتی کلاسور رو باز میکنه
متوجه اش بشه .
کلاسور رو که بستم و اومم سر جام بشینم ، حسن با دهن گشاد خنده رو وارد کلاس شد و گفت بچه ها یه خبر توپ :
ما که بخاطر کاری که کرده بودیم و تصور اتفاقات بعدیش ، پیشتر داشتیم می خندیدیم گفتیم چی ؟
گفت : اون دختر خوشگله که مانتو سبز می پوشه از راهرو رد شد .
ما دوباره زدیم زیر خنده .
بعد از ده دقیقه کلاس تقریبا پر شده بود و استاد هم اومد و چند تا دانشجو هم بعد از استاد اومدن و سرجاشون نشستن .
استاد شروع به درس کرد .
پسر قد بلند لاغر اندام که هم خونه ما بود نتونست تحمل کنه به یه بهونه ای از کلاس زد بیرون .
حسن پرسید ای چش بود
گفتم نمیدونم .
دختر
چاق و هیکلی که همیشه دندوناش از خنده پیدا بود با حالتی که انگار شش دانگ
حواسش به استاده کلاسورش رو باز کرد و شروع کرد به ورق زدن ،
که یه
دفعه خشکش زد ، باور نمیکرد ، شک ندارم چندین بار اون یادداشت رو خوند .
داشت سکته میکرد که جلو خودشو گرفت و با یه لبخند حاکی از رضایت و با عشوه
ای به حسن نگاه کرد .
حسن هم اتفاقی داشت چیزی تعریف می کرد و می خندید که نگاهشون با هم تلاقی کرد .
کار
انجام شده بود . یک ترم حسن شبها گلایه میکرد که این دختره با اون خنده اش
هر جا میرم هست و من باتفاق پسری که قد بلند لاغر اندام داشت و هم خونه ما
بود می ترکیدیم از خنده.
یه شب که پسر قد بلند و لاغر اندام هم خونه ما که شب برای دویدن از
خونه زده بود بیرون ،حسن اومد و گفت : دهنت سرویس با این کاری که کردیم .
گفتم : چرا ؟
گفت امروز تو کلاس این دختره که سبیل های پر پشت داره بدجور گیر داده بود به این رفیقمون ،
این هم انگار بدش نیومده و داره عاشقش میشه .
اگه یه وقت لو بره که ما تو آزمایشگاه ، از طرفش یادداشت گذاشتیم تو کیف دختره ، یه شب تو خواب خفه امون میکنه .
گفتم کدوم یادداشت ؟؟ از چی حرف میزنی ؟
گفت راست می گی کدوم یادداشت ؟