زیر نویس فارسی sleepy hollow S04e11
برای دانلود اینجا کلیک کنید . ترجمه کاملا صورت نپذیرفته . از آنجا که زیر نویس این قسمت را پیدا نکردم تصمیم به ترجمه آن گرفتم . امیدوارم بتوانم بموقع تمامش کنم تا بقیه هم بتوانند استفاده کنند .
ذهنم در گیر پیدا کردن راه گریزی از وضعیتی بود که توش گرفتار شده بودم که صدای کلاغ ها که شاید بخاطر تصاحب چیزی با هم نزاع داشتند دوباره به اتاق بهم ریخته ی متل برم گردوند . تا اینجا به هر راهی که به ذهن یه آدم میرسه متوسل شده بودم ولی بیفایده بود .
یه لحظه تصمیم رو گرفتم و گفتم فردا حتماً یه سر میرم پیشش و ازش خواهش میکنم و التماس میکنم تنهام بذاره
بهش خواهم گفت که دیگه کم آوردم و تحملم تموم شده .
و فردای اون شب راس ساعت یک ربع مونده به سه بعد ازظهر با مترو خودم رو به قبرستون رسوندم .سردر ورودی و دیوار قبرستون نشان از نو سازی و ترمیم داشت و روی دیوار نقاشی هایی با اسپری به رنگ های آبی ، قرمز ، زرد و قهوه ای داشت که بواسطه بارانی که از صبح باریدن گرفته بود شسته شده و بیشتر به چشم میومدند.
از نگهبانی سراغ قبرهایی که از شش ماه گذشته پر شده بودن رو گرفتم . نگهبان گفت بجز ردیف های اول که به خیابان مشرف هستند و از قبل رزرو شدن ، ردیف های بعدی مربوط به این اواخر هستندو هر چه بیشتر پیش بری قبر ها قدیمی تر میشن ، فقط اگر زیاد دور شدید یادتان باشد از ساعت 5 عصر که هوا تاریک میشه همه باید قبرستان رو تخلیه کنند مجیوریم به خاطر معتاد ها و بی خانمان ها و مشکلاتی که ایجاد میکنند درب اصلی رو . . .
جمله اشو هنوز تموم نکرده بود که ازش تشکر کردم و بسمت محوطه رفتم .
ردیف اول تا سوم نزدیک درب اصلی فضایی بود که پوشیده از چمن بود و با سنگچین بین چمن ها از هم جدا شده بودند هیچ سنگ یا نشانه ای نداشتن. کاملا معلوم بود که زیر چمن ها فضای محبوسیه که منتظره تا میزبان صاحبش باشه .
از ردیف سوم شروع کردم به قدم زدم و روی سنگ ها رو میخوندم .
روی یکیشون نوشته بود پدر خوبی بوده و فداکار ، یکی دیگه نوشته بود انسان وارسته ای در اینجا خوابیده که عمرش رو صرف کمک به هم نوعانش کرده
نوشته بعدی توضیح میداد که صاحب قبر سربازیه که در جنگ چه فداکاری هایی که ازش سر زده . همینطور نوشته ها رو میخوندم و چشمم بدنبال اسم آشنا می گشتم. اسمی که مدام همراهم بود و انگار از من جدا شدنی نبود . اسمی که مدتها بود نتونسته بودم صداش کنم ، اسمی که بعد از رفتنش تکرارش نکرده بودم و با تمام ذراتم کم داشتمش .
تقریبا یک ساعتی طول کشید تا پیداش کردم . تقریبا یک ردیف مانده به قبرهای قدیمی سنگ سیاهی از دل خاک بیرون زده بود .توسط نم باران شسته شده بود و در فضای خالی اطرافش نمایان بود .از چمن های اطراف سنگ تقریبا چیزی باقی نمانده بود و خاک نرمی که تبدیل به گل شده بود با لکه های آبی که در گودال های کوچکی ناشی از جای پا ، جمع شده بود دیده میشد .
بطرفش رفتم سلام کردم و نشستم .روی سنگ دو تا عدد چهار رقمی حک شده بود و زیرش برنگ سفید نوشته شده بود
در اینجا زنی مدفون است که . . .
ادامه اش رو نتونستم بخونم ، بغض سنگینی در سکوت قبرستان گلویم را می فشرد . باران شدت گرفته بود و من فقط گریه میکردم ، زمان از دستم در رفته بود و من همچنان در زمین گل آلود زیر باران نشسته بودم ، زمانی حرکت سایه هایی توجه ام را به نوری جلب کرد که مربوط به چراغ دستی نگهبان بود .
ظاهراً در حال گشت در گورستان بود و میخواست مطمئن شود که همه رفته اند و قبرستان برای خواب شبانه مزاحمی ندارد. اما من هنوز دوست داشتم در کنارش بمانم . بنابرین سریع خودم را به سکت تاریک تر قبرستان چند ردیف عقب تر رساندم و پشت درختهایی که در قسمت قدیمی قبرستان تنومند شده بودند پنهان شدم . برای اطمینان کمی بیشتر جلو رفتم و در
بی باده ارغوان نمیباید زیست |
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست |
|
تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست |
این سبزه که امروز تماشاگه ماست |
اما. بهمین سادگی هم نبود که با پوشاندن آینه ها و شیشه ها بتونم از دیدش پنهان بشم. حضورش رو در کو چکی اتاق حس میکردم گویی صدای نفس هاش رو هم میشنیدم . شاید اگر پوشاندن اینه ها و قاب عکس ها و کشیدن پرده ها افاقه میکرد لازم نبود به صرافت بیفتم که یک هفته ای رو برم شهر ساحلی بامید اینکه با توریست ها مشغول باشم و بتوصیه تنها دوستی که داشتم با آشنا شدن با آدمای جدید ، بتونم کلیت موضوع رو فراموش کنم یا حد اقل راحتتر باهاش کنار بیام.
اما حتی زمانی که تلاش کردم با خوردن یه شیشه کامل ویسکی خودم رو به دست فراموشی بسپرم و در راه برگشت به هتل دختر روسبی ای که نفهمیدم اهل کجاست همراهم به هتل آمده بود، حضور سنگینش رو بیشتر حس میکردم
سرم گیج می رفت و هاله ای از سیاهی جلوی چشمانم رو گرفته بود. دختر بیچاره هر آنچه از عشوه گری ، بخاطر حرفه اش یاد گرفته بود رو با تغییر دادن تن صداش،در حالیکه روی یک شانه اش بدیوار تکیه داده بود بکار برده بود ولی من خراب تر از آن بودم که حتی چند ثانیه متوالی نگاهش کنم . تلنگری خوردم و افتادم کف اتاق میشنیدم که لجن صدای آن دختر دیگه تند شده بود و با عصبانیت چیزهایی میگفت که متوجه نمیشدم . با دست اشاره به روی میز کردم .
وقتی بهوش امدم متوجه شدم دختر پولی را که قرار بود بابت کار نکرده بگیره ، از کیفم که روی میز بود برداشته و رفته بود .
اما
15 روز ی میشد که از بیمارستان مرخص شده بودم .
پانزده روزی که شاید بنظرم یک قرن میومد و اصلا فکر نمیکردم تمومی داشته باشه . تصورش رو بکنید کسی بیماری قلبی داره ، یکی سکته مغزی میکنه ، یکی ممکنه سرطان داشته باشه ، پولدارا نقرس میگیرند و هزاران بیماری دیگه ای که روزگاری لرزه به تنم می انداخت حالا به نظرم بهتر از بیماری من بودند. تصور میکردم کسی که بیماریش مثلا سرطان ریه است وقتی ازش می پرسند بیماریش چیه ؟ سرفه ای میکنه ، بادی به غبغب میندازه و با افتخار میگه سرطان ریه دارم .
یا کس دیگه ای ممکنه قیافه یه آدم فاتح رو در جنگ با بیماری بخودش بگیره و با غرور بگه سکته کردم .
انواع و اقسام بیماری هایی که یه نفر میتونه باهاشون دست وپنج نرم کنه رو تو ذهنم مرور میکردم و آخرش به این نتیجه می رسیدم که همشون بهتر از بیماری عجیب من هستند . آرزو میکردم ای کاش من هم به یکی از اون بیماری های خطر ناک مبتلا میشدم .
روز اولی بود که اومده بودم به خونه ی کوچک خودم . فکر میکردم حداقل اینجا خونه خودمه و نیازی به تحمل غرولند و اخم پرستارا رو ندارم .
پانزده روز جهنمی رو گذرونده بودم و بدترین لحظات جهنم بیمارستان زمانی بود که باید زنگ رو میزدم که پرستار شب بیاد و برای رفتن به مستراح کثیف بیمارستان کمکم کنه .
خوشحال بودم که دیگه اون لحظات سخت رو تجربه نخواهم کرد
اما باید دو هفته ی آینده رو از پس خودم بر میومدم و دوباره برای باز کردن بخی های جراحی برم بیمارستان و خوشحال بودم که دیگه حتی نیازی به تعویض پانسمان نبود .